بی ریا...
25 بهمن 1396 توسط مهديه هنردوست
روزی در محوطه ی پایگاه مشغول کندن علف های هرز بودم. با بیل، لجن های اطراف درخت ها را تمیز میکردم.بدنم خیس عرق بود.فرمانده ی پایگاه_شهید بابایی که آن موقع درجه سرهنگی داشت_در حین عبور مرا دید.جلو آمد و سلام کرد.گفت:<<بابا جان!چه کار… بیشتر »