بی ریا...
25 بهمن 1396 توسط مهديه هنردوست
روزی در محوطه ی پایگاه مشغول کندن علف های هرز بودم.
با بیل، لجن های اطراف درخت ها را تمیز میکردم.بدنم خیس عرق بود.فرمانده ی پایگاه_شهید بابایی که آن موقع درجه سرهنگی داشت_در حین عبور مرا دید.جلو آمد و سلام کرد.گفت:<<بابا جان!چه کار میکنی؟>>
گفتم:جناب سرهنگ! دارم اطراف درخت ها را بیل میزنم.
ایشان دفتر یادداشتی را که دستش بود، به من داد و بیل را از من گرفت و بدون توجه به نگاه تعجب آمیز پرسنل که از آنجا عبور میکردند، شروع به بیل زدن باغچه کرد.
منبع:سیره شهدای دفاع مقدس/اخلاق متعالی/ص75